Posted on آوریل 30, 2008 by sarmonela
امشب نمیدانم چرا اینقدر بی تاب نوشتنم
نوشتن برای تو
ساعت هاست که منتظرت هستم..
اما گویی تو در خواب شیرینی گرفتار آمده ای
غافل از حال پریشان مایی..
چقدر دلم میخواهدخواب را از چشمانت بگیرم
و خودم را در قالب چشمانت بگنجانم..
اگر این دل بی طاقتم آرام نگیرد چه؟
اگر این لیلای تو مجنون ترت شود چه؟
آه! چه میگویم؟! مگر جنون بیش از این هم، میشود؟!
Filed under: مریم واره | Leave a comment »
Posted on آوریل 13, 2008 by sarmonela
روز بعد از رفتن تو..
از اون روز تا حالا
بارون که میباره
توی برخورد هر قطره ش با زمین
پژواک اسم تو رو میشنوم
و کاش میشد دونه به دونه ی این قطره ها رو
بغل کرد و بوسید!
Filed under: مریم واره | 5 Comments »
Posted on آوریل 7, 2008 by sarmonela
من منظورم ماه را نفهمیدم!
نمیدونم چه معنی داره این اتفاقات
یه زمانی در کشمکش اتفاقاتی که وقوعش هم شیرین بود هم تلخ
چندین ماه گذشت. اوضاع آروم. منم فراموش کرده بودمش. تا اینکه یه نفر یه روزی به یادم آورد و مجبورم کرد اعتراف کنم و بعدش کلی بارمون کرد و گذاشت رفت!
و حالا امشب کسی رازش رو با من به اشتراک گذاشت که تقریبا» همچین تجربه ای داشته! و ازم راهنمایی میخواست و کردم!!
عجیب بود.. مکررا» یاد آوری این وقایع معنای خاص داره که همونیه که میگم من منظور ماه را نفهمیدم!
Filed under: قهوه ی تلخ | 3 Comments »
Posted on آوریل 3, 2008 by sarmonela
این دل، آنقدر گرفته است که اگر همه ی دنیا ورق شود و همه ی درختان قلم،
کلمه ای جز » نمیدانم » بر پیکره ی آن نقش نمیبندد…
Filed under: مریم واره | 1 Comment »
Posted on آوریل 3, 2008 by sarmonela
دستام رو توی هم قلاب میکنم
میذارم روی میز
بالا و پایین میبرم
از هم بازشان میکنم تا نفس بکشند
کارساز نیست
پاهایم به میان می آیند
چه تکان های شدیدی به خود میدهند
دل توی دلم نیست
اگر…
کاش…
فایده ندارد
بر میخیزم
راه میرم. از این سو به آن سو
از چپ به راست
شمال به جنوب
اه!
پایان ندارد
این
انتظار لعنتی!
Filed under: مریم واره | Leave a comment »